سلام، لطفا بهم بگید من اشتباه کردم؟ شما اگر جای من بودید چه میکردید؟
سه چهار ساله که مادرم دیگه مادر سابق نیست، یعنی عاطفه و حسش و کمک حال بودنش چه روحی چه جسمی باهام کاملا عوص شده البته که وقتی دختر خونه هم بودم رابطه دوستانه انچنانی هم اصلا باهام برقرار نمیکرد و کلا با بقیه مادرها با دخترانشان فرق میکرد ولی در کل مادر بدی نبود. اینکه الان بدتر شده رفتاراش و اخلاق هاش، علتش هم یا بالا رفتن سن اش میتونه باشه یا مشکلات شخصی اش یا اینکه کلا آدم مغرور و خودخواهی هست و پسر دوست و در کل اخلاق معقول و عاقلانه ای نداره.
الان هر دوی ما یعنی هم من هم مادرم توی بحران جدا شدن هستیم، من از همسر زیروروکش و مشگل روحی وروانی و جنسی اش، که هیچ جوره نمیشه باهاش زندگی کرد، و من دست تنها با دوتا بچه توی خونه خودم هستم و پسر کوچکم یک سال و نیمه است و همه کارهای بچه ها به تنهایی با منه، خداروشکر مشکل مالی نداریم، حالا فکرکنید مادرم هم داره از شوهر دومش جدا میشه، که ده سال باهاش زندگی کرده، و چند روزی مهمان خونه منو بچه هام بود، خودش خونه اش رو تازه گرفته و وسیله بزرگ و انچنانی داخلش نداره ، مثلا تشک داره تا بره تخت بخره و مادرم روی زمین سخته بخوابه هم بخاطر زانوش هم راحت نیست، و مبل و وسیله هیچی نداره هنوز، فقط اشپزخونه داره ، این چند روز مادرم با اخلاق بدش اعصاب منو خرد میکرد، و هرچقدرم میگذشت بدترم میشد، یعنی بیشتر اخلاقش رو نشون میداد، و روزبروز بدتر از دیروز ، اگر اون توی بحران هست منم توی بحران جدایی ام تازه با دوتا بچه، که دومی خیلییی کوچیکه و مدام باید مراقبت کنم تازه دست تنها، بعد اصلا عین یه مادر برخورد نمیکرد، مثلا کمک توی کارای خونه بهم نمیکرد، اگرم میکرد حالت زوری قشنگ حس میکردم خوشش نمیاد کاری کنه، یکی دوبار بهش غیر مستقیم گفتم دست تنهام که گفت کاری داری بهم بگو، و لی م خودش بچه است که نفهمه، منم چند باری ازش درخواست میکردم، چون واقعا دست تنها بودم، ولی با اکراه یا با تاخیر انجام میداد، اصلا نمیفهمم چرا اینطوریه مزش و طرز فکرش، و چندباری بهش چیزی نگفتم اونم انگار نه انگار، خلاصه همه رفتارهاش که این چند سالم باهام بد بوده هی بهم یادآوری تمام بدبختی هایی که سرم آورده میشد، خلاصه یه جا اومدم باهاش صحبت کنم و بخوام ازش یک کمی رفتارش رو اصلاح کنه و همدل باشه و کمکم باشه توی کارای بچه یا خونه، در کل عین یه مادر باشه ، که دیدم طبق معمول همیشه زبان فهیم نداره و فقط مکالمه رو میبره به تحقیر و حاشیه و چرت و پرت، که منم واقعا خیلی عصبی شدم، گفتم بره از خونه بیرون، در حین رفتنش هم خیلی حرفا و بی احترامی ها شد، و بیشتر بی احترامی ها از سمت من بود بهش، چون واقعا هم طاقت دیگه ندارم هم خب منم احتیاج به درک شدن دارم ، منم شرایط روحی خوبی ندارم، ولی اون هیچی نمیفهمه، الان خیلی ناراحتم خیلی عصبیم . هم به خودم حق میدم هم دلم میسوزه میگم توی خونش فعلا وسیله به اون صورت نداره، کاش حداقل خونش مبله بود که انقدر من اعصابم نریزه بهم.
درضمن مادرم یه آدمیه که اگر ازش عذرخواهی کنی، بدتر میکنه، وفکرمیکنه طرف مقابل چه آدم بدی بوده و چه ظلمی کرده که حالا داره معذرتخواهی میکنه، یعنی هم بدتر کش میده هم بخاطر خودخواهی اش خیلی دیگه حق بجانب تر میشه و دفعه بعد بدتر میکنه با ادم.
این چند سال اخیر فقط بهم ثابت کرده که وقتی نیاز داره سمت من میاد، ولی بعدش دیگه کاری نداره و حتی برای کمک بچه کوچیکم زوری کمک میده و همش دوست داره فرار کنه از دست آدم که یوقت درگیر بچه داری یا کمک بهم نشه، من از خدام بود بهم کاری نداشته باشه و بره پی زندگیش، ولی خودش بخاطر خالی بودن خونش اومد خونه من تا وسیله هاش رو کامل کنه، ولی وقتی توی خونه من بود فقط روی اعصاب بود و کمکم نمیکرد و اصلا رفتارش عین یه مادر یا مادربزرگ نبود.
خیلی ناراحتم بیرونش کردم. و از طرفی حرصم دارم هنوز ازش..