مامانمو میبینم ولی ب روی خودم نمیارم
الان رفتم کادوی روز مادرو بدم تا مامانمو دیدم کلا بهم ریختم
یکم موندم ک حالم بهتر شه با حال خوب کادو رو بدم و بغلش کنم بدتر بغض کردم برگشتم گفتم حالا فردا دوباره میرم
از بچگی تاحالا خیلی تحت فشار روانیی ک بهم وارد کرده بودم
طوری شده بودم دوسال هرشب کابوس میدیدم که دعوام میکنه بعد با گریه از خواب میپریدم تو تاریکی شب مینشستم گریه میکردم
اونم شبایی که خوابگاه بودمو شهر غریب…
نمیتونم ارتباط مو کم کنم بگید چیکار کنم خاطرات بد گذشته اینقدر آزارم نده