به نظرم
مردن احساسات بعد از یکسری اتفاقات
دیگه نمیذارن قلبت یکهو به درد بیاد ولی از اونطرف دوتا چیز ارزشمندو ازت میگیرن و این برات گرون تموم میشه
خیلی گرون
اول اینکه تورو میبرن وسط اون درد عمیق و تو فکر میکنی نجات پیدا کردی ... اما این فقط یه تفکر باطلی بیش نیست...
مثل این میمونه از ترسِ رفتن به تهِ چاه،بری ته چاه زندگی کنی .... میبینی؟ دور باطلِ
دوم اینکه نمیذارن هیچوقت عمیقا شاد باشی... انگار یه گرد از غم پاشیدن روی همه شادیات ... و تو وسط لبخندات یکهو همونطور که لبخند روی صورتت ماسیده توی فکر فرو میریو قلبتو میگیریو میگی پس این حس عجیبِ بَد چیه !
نمیذارن از هیچ چیزی لذت ببری
از دیدن منظره قشنگ پشت پنجره بگیر تا شادیایی که حقته بچشی ....
مردن احساسات یا کشتن احساسات یجور دورِ باطلِ
باختنِ محضِ
ته چاه عمیق زندگی کردنِ
و این بدترین کاریه که یه انسان میتونه در حق خودش یا دیگران انجام بده
سالهاست میخوام خودمو نجات بدم از این ته چاه...
خیلی وقتا پرت شدم و افتادم پایین
ولی ته چاه حق من نبود
حق من نیست
پیشرفت کردم ....!!!!
ولی این کافی نیست..
دوست دارم یه روز بیام بیرون از چاه و بگم اینجا جای منه
این درسته .
یه روز در حالی که تو خونه خودم نشستم و چای مینوشم
به موفقیت هام فکر میکنمو لبخند میزنم. لبخندی که دیگه گرد غم روش نیست .... زیر لب با خودم میگم راضیم
به هرچی اتفاق افتاد ... بین همه نشدن های زندگیم چه خوبه که اینا شدن ...
امیدوارم بتونم نجات پیدا کنم
امیدوارم که امیدوار بمونم
خدایا ! لطفا...
بماند به یادگار :)
۱۴۰۱/۱۰/۲۰