سلام بچه ها نمیدونم ازکجا شروع کنم توتاپیکای قبلیم شدت افسردگیم معلومه وزندگی سختی که گذروندم جداییم و فوت مادرم که تنها پناهم بود تنها چیزی که دلم بهش خوش بود منو تنها گذاشت و این دنیاروترک کرد.بماند که چی کشیدم شوم ترین روز سوم فروردین ۱۴۰۰.الان یک سال ونه ماه میگذره من باپدرم زندگی میکنم وپسرمم ۳روز درهفته میاد.میخواستم بگم مادرم هرلحظه بامنه واینکه زندگی اصلی ما این نیست.این دنیا مجازه واون دنیا حقیقت حضورمادرم وکمکهاش تمام غصه هامو ازبین میبره اون هست وهست وهست تاابدوما اینجاییم که کاری روانجام بدیم همه ماازخداهستیم وکاملا مقدس وایکاش اینو بفهمیم که تن ما معبد روح خداس .قضاوت نکنیم ومهربون باشیم فقط یه چیزمیمونه واون عشقه .خودم الان میگرن شدید دارم ولی هیچی نمیتونه عشق به خدا روازم بگیره وعشق به همنوعم که همه مایکی هستیم
همین چند دقیقه پیش بخاطر اینکه میخواستم برم سر کار پدرم دست روم بلند کرد
تو زندگیم دائم عذاب کشیدم
دیگه هیچ دلخوشی ندارم
میخوام بهت بگم....همینکه تو قوی هستی کافیه تا ب هر چی ک تو دلتِ برسی... آرزوها مقدسن اونارو خدا تو دل شما گذاشته ازشون سرسری نگذرید.... "قسم ب لحظه ای ک زجر میکشی و با درد میخندی، خدا میبینه و تو رو ب خواستت میرسونه...."
منم پدرومادرم ازدست دادم کلا ظرف ۳سال نه دایی نه خاله نه مامان بزرگ نه بابانه مامان همه سردوماه وچهارماه ازدست دادم اینقدر دلم گرفته که نگو دلم برای بغل کردنای مامانم تنگ شده اکثرا تنهام ومیشینم گریه میکنم