دیاپکین اسبق می خواستم بهار را به خانه ات بیاورم و دیگر قانع نباشی به گل های چسبیده به فرش می خواستم بهار به پیرهنت بیاورم و از آنجا سفر کنم به سرزمین های کشف نشده اما هر دری باز کردم پاییز در بادهایش از راه رسید روی هر پنجره ای دست گذاشتم زمستان آخرین تصویر در حافظه اش بود امروز من و بهار در کوچه ها می گردیم و سراغت را از خرگوش های مرده در برف می گیریم.
من بینقص نیستم؛ نه!!! همیشهی خدا، پا توی لجن میگذارم و تازه وقتی به کثافت کشیده شدم میفهمم!امّا یک چیزی را خوب یاد گرفتهام، و آن این است که چطور کفشهایم را پاک کنم و به راهم ادامه بدهم...