هیچی درد خاصی نداشتم، آخرای هفته ۴۰ بود و همش استرس داشتم که پس چرا این بچه بدنیا نمیاد و درد زایمانم شروع نمیشه و... بعد اونشب رفته بودم حمام و میخواستم زود بخوابم مثلا، اما هر چی سعی کردم نتونستم... درد های اولیه شروع شده بود و نمیگذاشت بخوابم، بعد بیدار شدم و دو ساعتی صبر کردم تا مطمئن شدم دردهام درد زایمانیه، بعد شوهرمو بیدار کردم و حدود ساعت ۱۲_۱ رفتیم بیمارستان... بیمارستان اولی مخصوص بیمارای کرونایی شده بود و گفتند بریم جای دیگه، بعد تا برسم بیمارستان ۵ سانت باز شده بود دهانه رحمم و یه سرم زدند و آمپول داخل سرم و بعدشم کیسه آب رو پاره کردند و بعدشم رفتم تو اتاق مخصوص زایمان و کلی زور زدم تا نور چشمی منت گذاشتند و حدود ساعت ۵ صبح بدنیا اومدند!!!
خدایی بعد زایمان مثل این پرنده هایی بودم که از قفس آزادشون کرده بودند و میتونستم راحت بشینم و پا بشم و راه برم و... ولی خب تازه زایمان کرده بودم و باید رعایت میکردم...