بچه ها خانواده شوهرم روستا زندگی میکنن..دیروز شوهرم ی گوسفند خریده بود برای خودمون از روستاشون ...گفت میرم بیارم تا شب برمیگردم...منم تنها بودم بچمم از شیر میگیرم افسرده شدم...گفتم منم میام ک قلم میشد پاااااام...
رفتم از وقتی رسیدم دیدم مادرشوهرم اخم تخم ...ن نهاری هیچییییییی...ی کوچولو سوپ داشت اورد این چیزا برا من مهم نیست هرچی باشه برکت خداس...مهم برای من اخم تخمش بود..حالا جور نشد گوسفندو دیروز زور بکشن مجبور شدیم شب بمونیم...رفتم سرویس بهداشتی افتادم زمین کمرم دیسک داشت از قبل درد میکرد..وقتی افتادم دیگ قشنگ ناقص شدم🙄خلاصه شب تا صبح نخوابیدم صبح ب شوهرم گفتم بریم شهر خودمون امپولی چیزی بزنم و فلان...مادرش شروع کرد اره ماهم مریضیم مثل تو نمیخوابیم زمین ک ...چ دکتر بازی هرروز هرروز من ۳ ساله ازمایش ندادم توهرروز دکتری...
هرروز برا دختراش گوشفند میکشن ولی از وقتی رفتیم هی گفت میاین اینجارو ب گوه میکشین خونه ندارید مگه?
خلاصه کلی حرف بارم کرد انقدر ناراحتم😔😔