اتفاقا دست به خودکشی ام زد
یه بار کل اتاق رو ایزوله کرده بود تا دچار گاز گرفتگی بشه فهمیدم جلوشو گرفتم یک بارم من بخاطر مریضی مادرم یک هفته خونه اونا بودم یک ظهر اومد دنبالم گفت بیا بریم خونه کارت دارم رفتیم دیدم یک طناب گرفته با گریه و التماس از من میخواست کمکش کنم خودشو دار بزنه....
حسو حال اون روزم یه چیزی شبیه کسی بود که یک سطل یخ روش ریختن حتی به پدرم هم گفتم ولی اونم جدی نگرفت
همسرم کاملا نسبت به وضعیت خودش آگاهه ولی راهو اشتباه میره میگه من یک مشکل جسمی دارم اون حل بشه کاملا عوض میشم کمک کن بفهمم مشکلم چیه...
باهاش کلی دکتر رفتم کلی مطالعه کردم همراهی کردم ولی هیچیش نیست خودش تاکید داره که من مریضی جسمی دارم
به نظرم این یک بیماری روانی که از مادرش بهش رسیده این وسط منو پسرم قربانی شدیم تلف شدیم نابود شدیم
پسرم اونقدر دلش مهمونی میخواد و نرفته که هر وقت خونه تنها میشه میره کلی بالشت و وسایل دور خودش جمع میکنه براشون آهنگ میذاره و میرقصه و ازشون پذیرایی میکنه حتی حاضر نیست بخاطر پسرمون از این فکرهای خودش دست برداره نمیدونم اگر من جای اون بودم خیلی بی سروصدا این زندگی رو ترک میکردم تا دو نفرو اینطوری اسیر خودم نکنم ولی اون داره مارو با خودش میکشه پایین