من و همسرم بچه ها رو پیش مادر شوهرم گذاشتیم و گفتیم داریم میریم یک روزه ماموریت کاری که پدر همسرم شک نکنن...
صبح زود بلیط هواپيما داشتیم ....وقتی رسیدیم فرودگاه فهمیدیم انقدرهول بودیم بلیط اشتباهی برای ده روز بعده 🤦♀
خلاصه تاکسی اینترنی گرفتیم و تا اون شهر که ۱۲ ساعت طول کشید رفتیم 😬
مادر شوهرم آدرس خونه دختره و شماره باباهه بهمون داده بود...شب رفتيم خونشون رو پیدا کردیم ولی دیروقت بود.....رفتیم پرس و جو از مغازه ها که به نظرتون چطور میشه به باباهه بگیم بیاد باهاش حرف بزنیم که خانواده نفهمن چون اگه بفهمن خیلی بد میشه...اونا هم گفتم بريد همین روبرو زینبیه هست مادر شهیدی هستن میتونه کمکتون کنه...یکم دلم آروم گرفت...نمیدونید چقدرررر پنهونکاری سخته...خیلی......
دل تو دلم نبود....پسر اون حاج خانوم گفت امشب اینجا بخوابید تا فردا ان شاالله که خدا کمک کنه....
شب بیهوش شدم از خستگی صبح تماس گرفتیم به اون شماره فهمیدیم که شماره داداششه بود....به حاج آقایی که تو زینبیه بود گفتیم به یه بهونه ای پدره رو بیار....ممکنه داداششه هم طرف خواهرش باشه ....