سلام دوستان من یه دختر شاد و سرزنده بودم مشکلات خونه پدرم بود ولی من همیشه روحیم حفظ میکردم درس خون بودم اما نتونستم تو کنکور قبول شم حتی پرستاری داغ یه شغل بیمارستانی رو دلم بود دنیا واسم تیره تار بود امیدی نداشتم تا اینکه با یه مرد آشنا شدم که 13 سال ازم بزرگ تر بود فامیل دور میشد حس میکردم دیگه تنها نیستم تمام کمبود محبت های دوران مجردیم رو پر میکرد به خواسته هام اهمیت میداد من واسم مهم بودم. اومدن خواستگاری من قبول کردم با وجود اینکه خیلی ازم بزرگ تر بود ولی حس میکردم حرفام میفهمه ولی به محض قبولی من و عقد رفتارش عوض شد اوایل ازدواج بهتر بود ولی الان حس میکنم واسش اضافیم حس کمبودم بیشتر شده همش غصه میخورم که چرا من رشته ای که میخواستم قبول نشدم چرا منم شاغل نیستم که نخوام زیر دست باشم واسم مثل مرگه پول ازش بخوام میخواستم باز بخونم کنکور بدم اما بعد از چند مدت باز از برنامه عقب افتادم انگیزه ندارم... حتی به خواسته یه شکلات من اهمیت نمیده تازه وقتی بهش گفتم گفت زشته آدم شکمو باشه برای شکمش بگه شما فک کنید خواسته های خوراکی من رو عیب میدونه من چطوری میتونم خواسته های دیگه رو بهش بگم تازه زبونش هم جلو هست که تو از من رو میگیری من غریبم واست ولی وقتی اینجوری میکنه چ توقعی از من میشه. من رو برای اولین بار برد روستای مادرش اینا اونم برای ختم منو ول کرد بین فامیلش منم هیچ کس نمیشناختم توی اون غربت پیاده هعی بین خونه متوفی تا قبرستون رو میرفتم میومدم اما خبری ازش نبود نگو ک رفته خونه یکی از آشناها نهار بخوره اما از من خبری نگرفت بگه توی این دهات کجا میره میاد.. نمیدونم چیکارکنم وقتی ایجوری میکنه من یاد یه نفر میندازه که منو دوست داشت و من پسش زدم و به خاطر این حس که شوهر خودم هر روز از چشمم میوفته و کار های اون توی ذهنم میاد عذابم میده... کمکم کنید... اینم بگم اصلا عذر خواهی نمیکنه بهش هم که میگم بهم اهمیت بده میگه چیکار کنم پاشم برقصم واست اگه بریم یه جا ناهار کم باشه اصن نمیگه بیا باهم بخوریم خودش سرش میکنه تو آخره حتی سهم منم میخوره... روزای تعطیل همش خوابه من باورم نمیشه یه نفر بتونه دو روز پشت سر هم بخوابه خب من جوونم دلم میخواد بگردم اینور اونور برم اما هیچ پینشتهادی نداره بهش میگم واسم فلان چیز بخر میگه باید برم دزدی تا پولش در بیاد... از رابطه ج. ن س. ی مون هم نگم من خب جوون ترم تشنه ترم حتی هفته ای سه بار هم لازم دارم اما اون دو هفته یه بار سه هفته یه بار باورتون میشه یه روز رفتن سمتش گفت خوابم میاد اما شبا تا ساعت 3 فیلم میبینه.. یه شب هم فیلم رو به من ترجیح داد باورتون میشه بری سمتش بهت اهمیت نده من مجبور به خود ا. رض. ایی میشم .. نمیدونم اصلا دلم نمیخواد کارم به طلاق بکشه من اومدم بسازم زندگیم نیومدم تمومش کنم اما روزهای اول اصلا اینجوری نبود بعد از یکسال تغیر کرده... هر چی هم براش کاراش توضیح میدم نمیفهمه شاید میفهمه خودش زده به نفهمیت.... دلم یه شغل میخواد یه در اند یه سفر یه جا برم ک بر نگردم.. شاید مشکل من افسردگی نمیدونم شاید توقعم زیاده اما الان توی شرایط درستی از زندگی نیستم... اینم یه درد و دل بود از من ببخشید سرتون در آوردم ولی کسی ندارم واسش توضیح بدم کاش یه خواهر داشتم... شبتون بخیر