عمم یروز اومد خونه ما گفت قرار دارم با دوست پسرم اومدم اینجا ارایش کنم
ارایششو کرد ناهارشو خورد و رفت بعد از رفتنش مامانم هی دنبالش انگشتر طلاش گشت انشگترشم واقعا پر نگینو سنگین بود انقدر گشتیم نبود ک نبود یروز بعدش فهمیدیم که عمم برده انگشتر فروخته خرج دوست پسرش کرده از اون موقع تا الان مامانم میگه این چرا اینکاری که با من کرد ب سرش نمیاد واقعا بهترین زندگیو دارع