2777
2789

 -بگو دخترم؟ به بهراد و بهرام که زوم شده بودن بهم اشاره کردم بابام که منظورم و گرفته بود بلند شد و گفت بریم تو اتاق صدای داد بهراد بلند شد -اهکی فقط ما اینجا غریبه ایم شما پذر و دختر چند روزه خیلی مشکوک میزنین خندیدیم و جوابشو ندادیم -جانم؟ -راستش ..... بابا.... -بگو بهار سرم و انداختم پایین و گفتم -راستش این سپهری از وقتی که از خونه رفتن هر روز تعقیبم میکنه ،من خیلی میترسم بابا بابا هیچی نگفت سرمو بالا کردم دیدم بابا داره با جدیت نگام میکنه -چرا قبلا بهم نگفتی؟ -اخه فکر میگردم دست برمیداره -مردیکه ی عوضی نگران نباش ازین به بعد خودم میبرمت و میارمت -اخه اینجوری واسه شما سخت میشه -نگران من نباش الانم برو یه چیزی درست کن بخوریم چشمی گفتم و رفتم تو اشپزخونه راحت ترین غذا الان کتلت بود سریع اماده کردم و سفره رو پهن کردم اشپزیم خیلی خوب بود زمانیکه مادرجون زنده بود تونسته بودم ازش اشپزی یاد بگیرم از فردای اونروز بابا من و میبرد و میاورد بعد یعه هفته که تازه از مدرسه اومده بودم در خونه رو زدن چادرمو سرم کردمو رفتم دم در درو که باز کردم اخمام رفت توهم سپهری بود -بله؟ -بابات هست؟ -نخیر -کی میاد؟

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

-نمیدونم -ببین بچه من باکسی شوخی ندارم گفتم بابات کی میاد -رفته دنبال باران -برو کنار بیام تو تا وقتی بابات میاد چشم غره ای بهش رفتم و گفتم -تو ماشینتون منتظر بمونید بعدم محکم درو کوبوندم -ادمت میکنم دختره نفهم اداشو در اوردم و گفتم -برو بابا مردیکه دیوونه صدای بحث بابا با سپهری از تو حیاط میومد -ببین اقای شرفی تاالان هرچی بهت مهلت دادم بسته یه شرط برات گذاشتم که اونم قبول نکردی منتظرم باش شب با پلیس میرسم خدمتتون قلبم ریخت چیییییییییییی؟پلیس؟ وای اگه پلیس میومد ابرومون میرفت بابا رو اگه میبردن تکلیف ماها چی میشد؟ یعنی هیچ راهی جز بله من وجود نداشت؟ کنار در نشستم این همه بابا واسمون فداکاری کرد بود یه بارم من باید یکی کاری میکردم تصمیم گرفته بودم جواب بله رو بهش بدم حتی اگه بابا و پسرا مخالفت کنن تصور اینکه بابا رو پشت میله های زندان ببینم هم ازارم میداد با عزمی راسخ بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه بابا که اومد تو خونه باید باهاش حرف بزنم با صدای بسته شدن در اومدم بیرون -بابا؟

برگشت طرفم -سلام -سلام باباجان -بابا من تصمیمم و گرفتم -درباره ی چی؟ سرمو انداختم پایین و گفتم -درمورد ازدواج با سپهری بابا با عصبانیت نگام کردو گفت -ببین بهار بهت گفتم من یه غلطی کردمو این موضوع و بهت گفتم ازتم خواستم فراموشش کنی من نمیذارم خودتو بدبخت کنی -ولی بابا من خودم میخوام هیچ اجباریم تو کارم نیست با سیلی که بابا بهم زد ساکت شدمو و اشکام شروع کرد ریختن باران دویید طرفم محلش ندادم و رو به بابا گفتم -تا کی باید به خاطر ما زحمت بکشی و زیرحرف زور هر کس و ناکسی بشی دیگه نمیتونم ببینم بابام هی جلوی هر خری تا کمر خم میش و چشم چشم میکنه دیگه نمیتونم تحمل کنم این مردیکه اشغال تازه به دوران رسیده هرچی از دهنش در میاد نثارت کنه،نمیتونم تحمل کنم بارانی که طعم مادر داشتن و نچشیده بی پدرم بشه میفهمی بابا؟

این حرفای اخرو داد میزدم بارانم با من گریه میکرد تو چشای بابا اشک جمع شده بود بابا-نمیدونستم همیشه باعث سرافکندگیتونم براتون پدری نکردم با ناباوری نگاه کردم بهش و گفتم -بابا؟من منظورم این نبود من میخوام بگم نمیتونم تحمل کنم کسی به بابام که عزیزتر از جونمه توهین کنه میفهمین؟ ازتون خواهش میکنم بذارین من باهاش ازدواج کنم بعدم اشکام و پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم -اینطورم که معلومه ادمه بدی نیست هوم؟ خواهش میکنم بابا اگه هنوزم دوسم دارین بذارید این کارو کنم -اگه منم رضایت بدم بهراد و بهرام و چیکار میکنی؟ -شما راضی بشین اونا با من باشه؟ با التماس زل زدم تو چشاش با ناراحتی نگام کردو رفت تو اتاقش باران و که هنوزم داشت گریه میکرد بغلم کردم و گفتم -تو چرا گریه میکنی عزیزم؟ -ابجی هق هقش دلم و کباب کرد فکر اینکه بخوام ازش جدا بشم داشت دیوونم میکرد -جون دلم؟ -تو میخوای از پیشمون بری؟ -نه کی همچین حرفی و زده؟

-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی -هیچی عزیزم اشکاش و پاک کردم و گفتم -امروز مهد خوش گذشت؟ -اوهوم امروز با مهسا یه عالمه بازی کردیم همونطور که لباساشو عوض میکردم اونم داشت برام میگفت تو مهد چیکار میکرده بهراد-بهار بهار -بله؟ -کوشین؟ -تو اتاقیم چرا؟ -بیا بابا یه ناهار بده مردیم از گرسنگی -بذار از راه برسی بعد شروع کن نق نق کردن -بیخی بابا بدو -اومدم قرار شده بود بابا با پسرا صحبت کنه و بهشون قضیه رو بگه منم تو اتاقم مثل بید میلرزیدم میدونستم که پسرا به شدت مخالفت میکنن و میان سراغم 

🥰پايان 🥰

مرسی از همراهیتون خوشگلا 🥰🙋‍♀️🌹💐😍😘

عاشقتونم 😍😍

-پس چرا داشتی با بابا دعوا میکردی -هیچی عزیزم اشکاش و پاک کردم و گفتم -امروز مهد خوش گذشت؟ -اوهوم ام ...

ای وای اسی جونم باز که خیلی زود تموم شد، ادامه اشو کی میزاری عشقم، خیلی دلم میخواد ادامه شو بخونم، لطفا زیاد بذار فداتشم😍😍🥰🥰🥰❤️❤️❤️❤️❤️❤️

ببخشید دیشب اصلا وقت نکرده بودم بیام، ولی الان اومدم و خوندم خیلی قشنگه و مرسی از لطف و زحمتهایی که برامون میکشی، دستت طلا عزیز دلم😍😍🥰🥰🥰💞💞💞💞💞👌👌👌🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

واسه خودکشی

mavisak | 26 ثانیه پیش
2791
2779
2792