اییینقد بهم نزدیک بودیم و همو دوس داشتیم جون میدادیم برای هم دیگه . تو غم و شادی باهم بودیم اشک و خندمون باهم بود رازدار هم بودیم . بهترین دوستا
تا اینکه پدرم فوت کرد مادرم ازدواج کرد و منم ازدواج کردم با اینکه پسری ک باهاش ازدواج کردم برادر زاده اش بود ولی یهویی بعد نامزدی ساز مخالف برداشت یکمی کدورت بین منو مادرم پیش اومد شوهرش میتونست ارومش کنه ولی ی ادم ب شدت بدجنس و زودرنج ک ادم ک اصلا ادب و احترام حالیش نیست احساس میکنه فقط حق با خودشه ب همه بی احترامی میکنه حتی مادر بزرگم و پدر شوهرم با اینکه بهش چیزی نگفتن
الان بقیشو میزارم