2794

انتظار زیاد خانواده همسرم برای در کنارهم بودن

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 135 بازدید 1 تبادل تجربه

سلام. بخدا از وقتی بچه دار شديم اعصاب برامون نمونده انتظار دارن هر وقت زنگ ميزنن ما نوه شون رو ببريم ببينن يا بزاريم پيششون باشه كلا در صورتی كه بچم شيرخواره!

البته قبل از بچه دار شدنمونم همه سعی شونو كردن تو يه ساختمون زندگی كنيم، كلا خيلی به شوهرم وابستند تا جايی كه بخاطر همين وابستگی مادرشوهرم منو هووی خودش پدرشوهرمم دشمن خودش ميدونه ، چون طاقت ديدن علاقه ی شوهرم به منو زندگی مستقلشو اصلا ندارند، چه متلک ها توهين ها بی احتراميها كه نكردن! من بخاطر حفظ زندگيم هميشه سكوت كردم، و واقعا بخاطر اينكه هر وقت ميرم اونجا ناراحتم ميكنن دوست ندارم بيشتر از هفته ای يک بار برم اونجا ولی اينا دائم زنگ ميزنن بياين اينجا يا به من يا به شوهرم فشار ميارن بچه رو بيارين ببينيم، خب بعضی وقتها من كوتاه ميام بعضی وقتها شوهرم، ولی در كل خيلی باعث اختلاف تو زندگيمون ميشند اگه نريم انقدر به شوهرم زنگ ميزنن كه اصلا اعصابش بهم ميريزه روزمون زهر ميشه، واقعا نميدونم ديگه چيكار كنم، هر وقت خواستن برم يعنی هر دو روز در ميون ؟ يا نرم اينا أوقات شوهرم پشتش أوقات خونمون و رابطمون تلخ شه؟ كار شوهرمم طوريه كه مأموريت زياد ميره ما زياد وقت باهم بودن نداريم الان زندگيم طوری شده كه يا وقته باهم بودنمونو بايد با اونا بگذرونيم يا اگه شوهرم نبود خودم بايد برم، كه اصلا راحت نيستم اينطوری، واقعا هفته ای يک بار ناهار يا شام اونجا بريم كمه؟


اطلاعات تکمیلی

سن 25 جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام دوست عزیز

ممنون از اعتماد شما به نی نی سایت 

در رابطه با مسئله شما خوب هر زن و شوهری لازمه خودشون با رفتار بالغانه به اطرافیانشون بفهمونن که حد و مرز زندگیشون چقدره به نظر میاد شما و همسرتون درست نتونستید از مرزهای زندگیتون مراقبت کنید و این برای شما و همسرتون مشکلات زیادی رو به همراه داشته به شما پیشنهاد می کنم مهارت جرات ورزی و اعتماد نفس رو فرابگیرید تا بتونید از مرزهای رابطه تون مراقبت کنید و در کنارش رابطه خانوادگی رو هم داشته باشید

موفق و موید باشید

تجربه شما

دوست عزیز حتما و حتما و حتما با روشی درست حد و مرز حریم خصوصی خودت و خانوادت رو به همه بفهمون من نتونستم اینکارو بکنم  و بعد از ۱۵ سال الان با شوهرم عین غریبه ها سخت و سردیم چون سالهای نامزدی و جوونیمون به جای باهم بودن وسط جمع خانوادش بودیم تقریبا هر روز میرفتیم خونه مادرش و همه مسافرتا با خانوادش بودیم